سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

بعد از یک تایم یک ساعته انگار که بهمان ازادی داده باشند دقیقا مانند زندانی های زندان اوین که می توانند چند دقیقه دور یک حیاط کوچک را صد بار بزنند . . . . من با دوستانم شروع می کنیم به  قدم زدن. وبا زور نارنگی ترش و بد مزه ی مدرسه را در حلقمان فرو می کنیم تا شاید کمی کاممان شیرین شود. (خدا می داند که چه طور با یک نارنگی ترش بد مزه می توان کام را شیرین کرد .)

دور حیاط فرهنگستان را می زنیم و همگی دنبال سوژه ای برای خندیدن هستیم!!!!

دنبال  چیزی که حواسمان را پرت کنند تا کمتر به فشار این همه تکلیف فکر کنیم.

شب است و هوا تاریک . . . و فقط ، تنها  چند چراغ حیاط کوچکمان را روشن کرده.

نگاهی به قیافه های غمزده ی هم می کنیم و از این که داریم دنبال سوژه  ای برای خندیدن می گردیم اعصابمان خورد می شود.

اعصابم خورد می شود از این که دیگر خنده هایم  به طور شگفت انگیزی مصنوعی و با زور شده.

با هر چیز کوچکی  و هر خزعبلی می خندم. انگار تمام وجودم نیاز مند یک قهقهه ی بلند باشد و هر فرصتی را که گیر میارد دوست دارد که بخندد.

انگار خنده دانی دلم به تهش رسیده و من ناگزیر دارم با یک سری خزعبلات خنده دار پرش می کنم.

دیگر برایمان مهم نیست که حرف هایمان غم انگیز باشد مهم این است که تا کلام گوینده تمام شد بلند بلند بخندیم و دلمان را بگیریم و وانمود کنیم که چه حرف خنده داری. پخش زمین بشویم بلند بلند قهقهه بزنیم تا گوینده به خودش ببالد که این قدر حرفش خنده دار بوده.

چه قدر مصنوعی.

چه قدررررر مصنوعی!!!!!!!

 

 

 

**********

 

 

زنگ تفریح کوچکمان به پایان می رسد و چند دختر دبیرستانی در حالی که بلند بلند می خندند و دلشان را گرفته اند به سمت کلاس حرکت می کنند و پوست های نارنگی های ترش و بد مزه را با نفرت درون سطل اشغال می اندازند.

 

 

پینوشت: کاش که مصنوعی نباشیم.

 

 

 

 

 

یا زینب

 


[ دوشنبه 89/8/3 ] [ 10:34 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 401845